واقعا داره برام سوال می شه، یعنی بینی این همه آدم مشکل داشته؟؟! من برنمی تابم انگار عمل بینی شده یکی از الزامات مردم کشورم راستش من اصلا باهاش کنار نمیام. بنظرم چهره ها خیلی مصنوعی و نچسب می شه با ادای احترام به کسایی که این کار رو انجام دادن یعنی واقعا همه فقط یه مدل می تونستن خوشگل باشن؟ اصلا مگه می شه یه فرم بینی به صورت پهن بیاد. به صورت باریک بیاد، به چشم درشت بیاد، به چشم ریز بیاد ... یعنی هیچ ایده ای برا خوشگلی ندارید؟ آی کیو در این حد؟؟ این همه
ادامه مطلب
سلام خوبید؟ من که دیروز یکی از وحشتناکترین و طولانی ترین سردردهای عمرم رو تجربه کردم. صبح قرار بود مامان رو ببرم پیش دکتر ویزیت شه. یک مدتی هست که احوالش مساعد نیست. بعد از ویزیت دکتر، یک نوبت هم برای خودم گرفتم. وقتی دکتر گفت فشارتون روی ۸, دلم برای خودم سوخت. احساس می کردم بار زندگی رو دوشم زیادی شده. بعدش رفتم مدرسه، ولی بیشتر از دو زنگ دوام نیاودم و از مدیر اجازه گرفتم و برگشتم خونه. شروع سردردهام هم به دو روز پیش برمی گشت که وقتی داشتم با مامان صحبت
ادامه مطلب
سلام به همگی خوبم و همچنان رو دور آهسته پنج شنبه ی گذشته هم جلسه ی دفاع بود برای مقاله ای که نوشته بودم. امیدوارم بتونم رتبه بیارم این مقاله رو صرفا برای حفظ اراده و ترغیب خودم به نوشتن آماده کردم امروز صبح اول رفتم کلینیک و آزمایش دادم بعد هم اومدم خونه و بعد خوردن صبحانه، یه کیک پرتقالی پختم. خدا رو شکر خوب شد. خیلی هم راحت بود آماده کردن مواد اولیه اش. طبق معمول هم از مراحل تهیه اش کلی مستند تهیه کردم 😘
ادامه مطلب
در مورد کتاب اسرار ذهن میلیونر بنظرم کتاب خوبی و ارزش خوندن داره ضمن تشویق و ترغیب شما به کسب ثروت و حفظ اون، یک سری راهکار ساده داره که بنظرم واقعا کارساز، لحن کتاب طوری هست که مجاب می شید تمرکز ش روی پول بیشتر شاید کتاب های مشابه دیگه ای هم تو بازار باشه، با این وجود من خودم خوشحال شدم که این کتاب رو خوندم ستایش ثروت و ثروتمندا و گذری هم به باورهای غلط در مورد ثروت که مانع جذب ثروت می شه داشته پی نوشت: الان کتاب نمایشنامه و ساختار آن دستم.
ادامه مطلب
بعضی روزا عجیب بوی دلتنگی می ده. مثل همین حالا بابا. اینقدر دلم برات تنگ شده و اینقدر هواتو کردم که اصلا نمی دونم چطور به این قلبم بقبولونم که دیگه نیستی چقدر زود سومین سال هم بدون تو تحویل شد. غربت عجیبی حس می کنم. یه اعترافی باید بکنم. وقتی یادم میاد که نیستی، وقتی یادم میاد اون چشم های پر از اشتیاقت، اون لبخند دوست داشتنی روی صورتت، اون مردونگی و معرفتت حالا زیر خاک بی رحم رفته دلم می خواد منم برم.
ادامه مطلب
یه کلیپ دیدم که شبیه احوال خودم بود می گفت فردا روز اول کاری بعد از تعطیلات و من باید برم سر کار و بعد تو فکر فرو می رفت و می پرسید راستی من شغلم چی بود؟ امروز هفده نفر غایب داشتم و راستش وقتی لیست غایبین رو کامل می کردم یه سری رو کلا یادم رفته بود. اینقدر که بودنشون تو کلاس دردسرساز. بیشتر بچه ها و فکر می کنم همه شون روزه ان و برای همین درس دادن بهشون کار سختی و خیلی حال و حوصله ی کلاس ندارن. سال گذشته همین مدرسه بودم و تقریبا نود درصد کلاس روزه نمی
ادامه مطلب
در کوچه باد می آید این ابتدای ویرانی ست... «فروغ فرخزاد» هوا خنک بود امروز، بارون هم بارید و الان سوز سردی میاد. احساس می کنم پیوندم با تمام گذشته بریده شده. دلتنگ می شم. خاطرات دانشگاهی که الان هیچی ازش نمونده. نوجوانی م. روزهای دبیرستان. خانواده ی مادری که الان کمترین تعامل ممکن رو باهاشون دارم. انگار دیگه هیچ کجا نیستم. نبودن بابا و ... اینا رو ننوشتم که بگم تسلیمم. غمگینم. فقط همین. امروز اولین کتاب سال جدیدم رو تموم کردم که عکس جلدش رو براتون می ذارم
ادامه مطلب
23 اسفند کلاس ها به طور غیر رسمی از همین روز تعطیل شد. با بچه ها خداحافظی کردیم و سعی کردم روز آخر مدرسه بهشون حسابی خوش بگذره. هر چند هنوز در مورد تعطیل بودن یا نبودن شنبه اطمینانی نداشتم اما امیدواری ش هم برای رفع خستگی خوشایند بود. تا روز شنبه یادم نیست چیکار کردم و احتمال می دم بیشتر وقتم رو به خواب گذرونده باشم. البته الان یک چیزهایی یادم اومد. پنج شنبه صبح رفتیم سر خاک. هم حرف زیادی با بابا داشتم و هم نداشتم.
ادامه مطلب
26 اسفند بیدار شدم و آماده ی رفتن به مدرسه. دوست داشتم بچه ها نیومده باشن تا زودتر برگردم. هنوز از بحث روز پنج شنبه دلخور بودم. چند باری همسرم تلاش کرد که موضوع به کلی فراموش بشه اما خسته تر از اون بودم که بتونم پای خشم های یکدفعه ای و انفجاری ش حوصله به خرج بدم. اونم تو شرایطی که داد و بیدادش تو ماشین باعث نمی شد پمپ متوقف بشه... وقتی رسیدم مدرسه معلم ها تو دفتر نشسته بودند. مدرسه به سختی تعداد دانش آموزاش به پونزده می رسید و البته کلاس من هم خالی ِ خالی
ادامه مطلب
1 فروردین 403 سال نو خوب بود. خوب شروع شد. به همه زنگ زدم جز آبجی بزرگه که احتمال می دادم خواب باشه و چون اوضاع جسمی ش زیاد رو به راه نیست نخواستم به هیچ عنوان مزاحمش شده باشم. شب وقتی همسرم گفت چون چند روز پیش سیر خورده نمی تونه همراه من بیاد عیددیدنی خونه ی مادرم خیلی خشمگین شدم. خشمم رو هم نتونستم کنترل کنم. بحث خیلی خیلی خیلی بالا گرفت و مثل همیشه دو تا طفل معصوم هم شوکه و غمگین تماشاچی بودند.
ادامه مطلب