می خواهم طوری زندگی کنم که مرگ را غافلگیر کنم. مرا که می شناسی، بعد از رفتنت هرگز فراموش من نخواهی شد. لحظه ی خوشی نخواهد بود که نبودن تو را در قلبم یادآوری نکنم. ... باید شافل دنس را این تابستان یاد بگیرم. باید بتوانم برای شاگردانم دلبری کنم تا به حرف های من در مورد ریاضی و علوم با علاقه گوش دهند. باید از این نوجوانان کودک یا کودکان نوجوان اعتبار بگیرم. من انسانی هستم که دیوانه وار زندگی را دوست دارد...
ادامه مطلب
دیروز فقط تونستم سی، چهل صفحه کتاب بخونم. بعدش با خواهر وسطی و برادرزاده هام رفتیم یه بوستان بانوان و من برای اولین بار ترامپولین رو تجربه کردم. قارچ سوخاری رو هم برای اولین بار تو هفته ی گذشته تست کردم اونم با دستپخت خودم که واقعا واقعا عالی شده بود. از همه مهم تر دیروز اولین جلسه ی کلاس طراحی م رو هم رفتم. وقتی می خوام طرح بکشم و سایه بزنم احساس می کنم حوصله م کم ولی می خوام تجربه ش کنم. بخصوص که معلم ابتدایی هم هستم و لازم یه سری مهارت ها رو یاد بگیرم.
ادامه مطلب
سلام خوبم و رو دور آهسته کتاب مکتب فرانکفورت رو تموم کردم و دارم یکی از کتاب هایی که از نمایشگاه گرفته بودم رو می خونم. دیروز هم پست چی دوست داشتنی مون آخرین سفارش رو آورد که کتاب بیرمنگهام بود. کتابی که احتمالا از امشب خوندنش رو شروع کنم. چند روزی درگیر ماشین بودم چون رادیاتش مشکل پیدا کرده بود که خدا رو شکر حل شد. یه نهال کوچیک سرو گرفتم و تو باغچه کاشتیمش. باشگاه می رم و راضی م. هنوز مشغول مرور دو تا فرم اولم.
ادامه مطلب
می دونم خیلی از وقتش گذشته ولی تو چالشی که ارغوان گذاشت شرکت می کنم خودمو دوست دارم چون کیو دوست داشته باشم بهتر از خودم 🤪 والا بخدا خودمو دوست دارم چون دوست داشتنی ام قشنگ صحبت می کنم کتاب می خونم همیشه در حال یادگیری ام کیک های باحالی می پزم خیلی تو خونه به همسرم و بچه ها آسون می گیرم همیشه اولویتم رسیدگی به استعداد بچه ها و کمک به کشف شون معلم مهربونی ام هر کی کمک بخواد می تونه رو من حساب کنه کافی نت خانواده م، هر کی ثبت نام داره میاد پیش من آدم
ادامه مطلب
بعد ناهار رفتم دنبال آبجی وسطی، و بعد هم خونه ی مامان. کنتاک نداشتیم اما جاهایی که احساس کردم حق با مامان نیست به لحن ملایمی بهش گفتم. با این که دوست نداشتم ولی به اصرارش شام رو موندیم. به بچه ها خوش گذشت. لازم بود به نوعی اظهار کنم که حواسم به یک سری مسائل هست و اینو به خوبی نشون دادم. جات خالی بابا. یه وقتایی حس می کنم واقعا شخصیتت تیپ یاور مظلومان بود... اینجا وبلاگ و نمی تونم همه چی رو بنویسم ولی می دونم دقیقا متوجه منظورم هستی.
ادامه مطلب
صبح با صدای پسرم دم گوشم بیرون شدم که می گفت آیم هانگری😐 گفتم مامان نون از فریزر بردار و بخور و بذار من بخوابم ده دقیقه بعد دوباره دم گوشم: مامان من خیلی گرسنه م .. بیدار شدم چون می دونستم قرار نیست بذاره بخوابم، ناخن هاش رو گرفتم و گفتم نظرت چیه بری یه دوش بگیری تا آبجی بیدار شه خوشحال پیشنهادم رو پذیرفت ازش خواستم زیر آواز نزنه تا بقیه بیدار نشن ولی تو حمام بعد از چند دقیقه آوازهای فی البداهه ش رو شروع کرد.
ادامه مطلب
اول از همه بگم که باشگاه خیلی خوب بود و حسابی خسته شدم. با استاد فرم یک و دو رو مرور کردیم. عملکرد دخترم هم خیلی خوب بود و خیلی به استقامتی که داره و قوی بودنش افتخار می کنم. بعد باشگاه کلی از دخترم پیش همسرم تعریف کردم و بابا کلی تحویلش گرفت. یکی از بستگان هست که هر بار میاد دیدن مون برامون انجیر میاره. منم اهلش نیستم. پسرم دوست داشت که اخیرا اونم نمی خوره ظهر به ذهنم رسید آیا حالا که شکر مون تموم شده می تونم با انجیر کیک بپزم ؟ تو نت چرخیدم یکی دو تا
ادامه مطلب
صبح بیدار شدم. صبحانه ی مفصلی خوردم و برای اهل خونه هم صبحانه حاضر کردم. رختخواب ها رو جمع کردم و برای آزمون انشاء آماده شدم که راهی مدرسه بشم. دم این پستچی جدید گرم. حال نداره زنگ بزنه، از بالا در بسته ها رو پرت می کنه تو حیاط 😡 و سری دوم و سوم کتاب هام به این گونه به دستم رسید. عکسشونو بزودی میذارم. بسته ها رو تحویل همسرم دادم و رفتم. بعد از مدرسه یه سر رفتم بیمارستان، جواب آزمایش مامان رو بردم.
ادامه مطلب
بارون شدیدی گرفته و من عجیب دلتنگت شدم. یه لحظه مزارت رو تجسم کردم که زیر بارون و یهو همه چی برام تلخ شد. فردا رو احتمالا از صبح سرگرم مهمونی پایان هفته باشم. در حالی که جای خالی تو قرار آزارم بده و من بخاطر خودم و بچه ها و مهمونا باید جلو نیاز به اشک ریختن و به خاک افتادن رو بگیرم. خیلی دوریم بابا. وقتایی که ساعت های طولانی می شینم رو مبل و سردرگمم، لحظه های بیداریم، اون لحظاتی که باز یادم میاد چطور پازل قشنگ خانوادگی مون از هم گسسته و دیگه هیچ وقت، هیچ
ادامه مطلب
نمی دونم چرا، ولی در اوج خستگی، بی اینکه نیاز به بیدار موندن داشته باشم انرژی زا خوردم. صبح آبجی وسطی برام وویس فرستاد که دیشب حال مامان بد شده و بیمارستان بستری. سر کلاس بودم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. بعد از مدرسه بچه ها رو گذاشتم خونه و یه سر به مامان زدم که ترخیص شده بود. قلبش خوب کار نمی کنه. البته الان بهتره. نمی دونم چرا دکتر دوباره درخواست ماموگرافی داده و اینکه ده روز دیگه باید بره اسکن کامل بشه.
ادامه مطلب