2 فروردین 404 صبح بچه ها رو آماده کردم و سه تایی رفتیم خونه ی مامان. مامان احوال همسرم رو پرسید ولی سوالی در مورد علت نیومدنش نکرد. برادر کوچیک یه پَک تقویمی شیک و جذاب بهم داد که دلم نیومد تا اومدن به خونه صبر کنم و همون لحظه بازش کردم. حس خیلی خوبی بهم داد و بعدا که با آبجی وسطی در موردش صحبت می کردم گفتم با اینکه دیروز با همسرم بحث کردیم (خلاصه ی بحث رو بهش گفتم هر چند صبح هم تو ایتا مفصلش رو تعریف کرده بودم) ولی می بینم با همچنین سالنامه و تقویمی نمی
ادامه مطلب
فروردین همسرم چند بار به شکل های مختلف اصرار کرد که بریم خونه ی مادرم و من هم به خاطر بچه ها بحث رو تموم شده فرض کردم و آماده شدیم و رفتیم اول خونه ی مامان بعد برادرم و بعد آبجی وسطی. از اونجا با هم رفتیم اطراف شهر و تا بعد از ظهر بیرون بودیم من سردرد بدی داشتم و نتونستم لذت زیادی ببرم جز چند تا عکس خوشگل که از دخترم گرفتم که شبیه عکس های تبلیغاتی شد و وقتی به همسرم نشون دادم خیلی شوکه شد. مثل عکس هفت سین مون که پروفایلم گذاشتم و زنداداش با تعجب و تردید
ادامه مطلب
با آبجی وسطی قرار گذاشتیم برای رفتن خونه ی خاله. اونجا هم حسابی بهمون خوش گذشت هم به من هم به بچه ها. تو راه برگشت سر به گلخونه ی نزدیک خونه مون زدم و انواع تخم سبزی رو گرفتم. حالا باید در اولین فرست برم گلخونه مون رو بیل بزنم و توش سبزی کارم. منتها باید بچه ها به صورت کامل در جریان قرار بگیرن تا یه وقت دسته گل به آب ندن تو حیاط. شب هم دونات پختم برای روکش تزیینی ش سرچ زدم تو اینترنت ترکیب پودرقند، شکر، گلوکز و کره رو داد اصلا خوشم نمیاد.
ادامه مطلب
خوبم. خیلی خوب. شدیدا نگران ارغوان بودم و حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود تو دلم هم همش بهش بد و بیراه می گفتم می گفتم بین این همه مصیبت نامه ی بروز تو ذهنم تو رو خدا تو یکی دیگه با این دیر به دیر آپدیت شدن هات دلواپسم نکن. چون این مدت مابین غصه خوردن هام شب و نصف شب یهو یادش می افتادم. کاش از دوست خوبم بارانی تر از بهار هم خبری بشه. دلم می خواد حالت خوب باشه. خوب هستی؟ تکلیف دانشگاه روشن شد؟... من برات دعا می کنم و امیدوارم به یه بهونه ای بازم بهم سر بزنی تو
ادامه مطلب
مامان تماس گرفت و گفت فردا بعد مدرسه برم دنبالش. تاثیرات گلایه هام پیش مهمون دیشبم بود. بهش گفتم تا قبل ازدواج خانواده م خیلی با من خوب بودند اما بعد ازدواج کاملا من رو رها کردند. فقط بابا و دو تا آبجی هوامو داشتند. مامان همیشه باهام تسویه حساب کرده و می کنه. چون باب میلش ازدواج نکردم. باب میل هیچ کدومشون. گفتم ازدواج مسئله ی شخصی ای و من با شناختی که از خودم دارم با خیلی از آدم ها نمی تونم زندگی کنم.
ادامه مطلب
امروز توی کلاس که رفتم روی منبر، بهشون گفتم تو زندگی واقعیت ها مهم. گفتم خواستن ، همیشه توانستن نیست. ما برای رسیدن به موفقیت به امکانات و ابزار نیازمندیم. گفتم موقعیت و شرایط خودتون رو بشناسید. سعی کنید تلاش تون کمتر از خد توان تون نباشه. ولی بدونید برای موفقیت شما جامعه، خانواده و خیلی مسائل دیگه نقش دارند. خودتون رو بعد ها وقتی جوانتر شدید، به میانسالی رسیدید، ... با سرزنش و حسرت های بیجا شکنجه ندید سر تا پا گوش بودن...
ادامه مطلب
ساعت دو نیمه شب گذشته بود بیدار شدم از پشت شیشه در حیاط رو نگاه کردم، همه جا برف نشسته بود. دیشب تعطیلی مدارس رو اعلام کرده بودند ولی دیدن برف نشسته رو زمین لذت دیگه ای داشت. نیم ساعتی زمان برد تا دوباره خوابم ببره. غمگین بودم بخاطر آبجی، بخاطر لذت های ساده ی زندگی که دیگه ازش محروم بود. تو وضعیت تاثربرانگیزی گیر افتاده. ما همچنان کنارش هستیم و از هر فرصتی برای این مهم استفاده می کنیم. هر چند این روند خیلی فرسایشی.
ادامه مطلب
صبح که از خواب بیدار شدم زمین سفید پوش بود. دیشب ساعت سه نیمه شب اولین دونات های زندگی م رو پختم و بی صبرانه منتظر بیدار شدن بچه ها بودم تا استقبالشون رو ببینم. دو ساعت تمام صرف تمیز کردن آشپزخونه کردم . یک ساعت برای هال و یک ساعت برای کمد لباس ها. یک پتو شستم. بعد از حدود ده روز ماشین لباسشویی رو روشن کردم و لباس ها رو شستم. چند روز تعطیلی به خاطر سرما و برف فرصت خوبی بود تا دوباره آپدیت بشم. ذهنم پر ایده است و شاید بخوام عید با آشپزی کمی کسب درآمد کنم و
ادامه مطلب